انسانم! ساکت، چون درخت سیب! شکستم ولی تکیه گاه توام بی تو، مهتاب شبی، باز از آن كوچه گذشتم، همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم، شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، ... شدم آن عاشق دیوانه كه بودم. در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید: یادم آم كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم. تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت. من همه، محو تماشای نگاهت. آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فروریخته در آب شاخهها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ در دفتر نوشته هایم ، ورق های سفیدی هستند که برایم پر از معنی اند ... بهت نمی گم آدم بی معرفتی هستی چون بی معرفت ها که آدم نیستند... یادته زیر گنبد کبود ، تو بودی و کلی آدمای حسود ؟ زمانی می رسد که برگ برنده ات دل می شود ولی تو دیگر حاکم نیستی آنقدر میشناسمت آاای آدم ها ... باز باران٬ با ترانه دیگر کمک نمی خواهم ...
جای سوره ای به نام عشق در قرآنت خالیست
که اینگونه آغاز شود:
...
قسم به روزی که قلبت را می شکنند
و جز خدایت مرهمی نخواهی یافت!!!!
گسترده، چون مزرعه یونجه!
...
و بارور، چون خوشه بلوط!
به جز خداوند،
چه کسی شایسته پرستش من خواهد بود؟!!
حسین پناهی
ببین بی کسم اما پناه توام
یه عمر که از غصه و غم پرم
به جای تو بازم شکست میخورم
... همون قدر که از زندگی خسته ای
... برات باز نشد هر در بسته ای
میخوام توی نقش تو بازی کنم
به هر سختی تقدیر و رازی کنم
:ادامه مطلب:
کمی چروک تر از صفحه های دیگر ...
آنها با اشک نوشته شده اند ..
تقصیر همون حسوداست که حالا ، هستی ما شده یکی بود یکی نبود . . .
که با ضرب قدم هایت
میدانم ،
امروز
چه احوالی داری...
این ها که می نویسم ...
یعنی ...
چقدر زیاد دلم می خواهد ...
کسی باشد ...
بپرسد ... :
" خوبی ... ؟ "
میخورد بر بام خانه»
... خانه ام کو؟ خانه ات کو؟
... ... ... ... ...
آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران
گردش یک روز دیرین؟
پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟
خاطرات خوب و رنگین
در پس آن کوی بن بست
در دل تو٬ آرزو هست؟
:ادامه مطلب:
زود تر باید ترسم را می کشتم !
مثل کودکی و من و دوچرخه و کمکی هایش !
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |